بهار تمام شد ولی بهار من تمام شدنی نیست
بهارم،دوستت دارم.زودتر بیا :(
- چهارشنبه ۳۱ خرداد ۹۶
هیچ!
بهار تمام شد ولی بهار من تمام شدنی نیست
بهارم،دوستت دارم.زودتر بیا :(
ما به تروریسم متهم هستیم،
اگر دفاع کنیم از گل... و از زن،
و از قصیده بیگناه
و آبی آسمان
از وطنی که در گوشه و کنار آن
نمانده آب و هوایی
یا خیمه و شتری
یا قهوه سیاهی...
ما به تروریسم متهم هستیم،
اگر با جرأت تمام، دفاع کنیم
از گیسوان بلقیس... و از لبان میسون
و از هند و رغد
و لبنی و رباب
و از باران سرمه، که همچون الهام
از مژهها فرو میبارد!!
ما به تروریسم متهم هستیم،
اگر بنویسیم از باقیماندههای وطنی
ناتوان، گسسته، فروریخته
که اندامش پوسیده و پراکنده گشته
از وطنی که نشانی خود را میجوید
و از امتی که نامی ندارد!
وطنی که از اشعار قدیمش، چیزی نمانده
جز قصیدههای خنساء
از وطنی که در افقهایش
آزادی سرخ، یا آبی و یا زردی نمانده...
از وطنی که تمام گنجشکانش
برای همیشه از خواندن منع شدهاند
از وطنی که نویسندگانش
از شدت هراس، عادت کردهاند
بر هوا بنویسند!!
از وطنی که میرود سوی مذاکرات صلح
تهی از کرامت
و پا برهنه
ما به تروریسم متهم هستیم
اگر نخواهیم بمیریم
زیر بلدوزرهای اسرائیلی
که خاک ما را زیر رو رو میکند
تاریخ ما را زیر و رو میکند
انجیل ما را زیر و رو میکند
قرآن ما را زیر و رو میکند
خاک پیمبران را زیر و رو میکند
اگر گناه ما این است
چه زیباست تروریسم!
نزار قبانی
+ این ترانه رو هم گوش بدید!
دیشب تو افطاری حین ظرف شستن،ناخواسته غیبت کردن چند نفرو شنیدم
ولی متاسفانه و بدبختانه روم نشد چیزی بگم چون مهمون بودن :( و بدبختانه تر که منم از فردی که غیبتش میشد بدم میومد و همچین ناراحت نشدم از این که پشت سرش حرف بزنن
بعد از شستن ظرفا،کتاب ایات دین و زندگی مهر و ماه رو باز کردم که مرور کنم
و ایه ای که اومد این بود : همانا نماز از زشتی و بدی باز میدارد :/ فهمیدم نمازم نماز نیست.البته از قبل اینو میدونستم و الان یقین کردم!!
یه دعایی هست حین وضو میخونیم
خونواده برگه شو چسبوندن به دیوار!که البته حفظ شدم تقریبا
یه جا میگه که:اللهم اعطنی کتابی بیمینی و الخلد فی الجنان بیساری و ...
حس میکنم خدا در جوابم میگه:چیز دیگه ای میل نداری؟ :/
اینقدر این چند وقت کم خوابیدم که وقتی بعد از ساعت ها بالاخره میرم بخوابم،یاد ندارم :/ بله یاد ندارم بخوابم :( ینی در واقع یاد ندارم دراز بکشم
نمیدونم قبلا چیکار میکردم ولی الان حس میکنم هر جوری بخوابم حداقل یکی از دست هام اضافی میاد و نمیدونم چیکارش کنم ://
نتیجه این که بعد از حدود چهل و پنج دقیقه اینور اونور شدن از خستگی مضاعف خوابم میبره (بیهوش میشم!!!) و حداقل 54 دقیقه از تایمم تلف میشه :(
پی نوشت:اون 54 دومیه اشتبا شد.بخونید 45...
بچه که بودم
یه همسایه داشتیم شبای احیا خونه ی ایشون مراسم بود
شیطنت میکردیم.تو حیاطشون بازی میکردیم
اتیش میسوزوندیم
ولی هیچ وقت دعوامون نکرد.تازه به منِ بچه ی شیطون و تخس میداد چند بند از جوشن کبیر رو بخونم!!
و من کل ماه رمضون منتظر شبای احیا بودم که تا نصف شب بازی کنم
بزرگتر که شدم کم کم از توی حیاط اومدم توی خونه
کم کم بجای سنگ لی لی بازی،کتاب دعا دستم گرفتم
کم کم جای چادر سیاه جایگزین روسری کج و معوج بسته م شد
کم کم بجای گریه کردن برا زانوی زخمی و ارنج خراشیده،برای گناهان و ارزو هام گریه کردم
و کم کم... ایشون فوت شد و من چند ساله دیگه احیا اونجا نمیرم
و امسال که اصلا احیا نمیرم ...
دلم داره میترکه :(
من احیا میخوام
من گریه میخوام
من خدارو میخوام :(
به این مامان پسرایی که 25 روز به کنکور میان خواستگاری باید چی گفت؟باید گفت فازت چیههههه حاج خانوم؟
انتظار دارن جواب مثبت هم بشنون :| لابد میخوان پسفردا هم بریم عقد کنیم :D من و این همه خوشبختی محاله!!
چه دل خجسته ای دارن.من یه چشمم اشکه یکیش خووووون اینا میان خواستگاری
پ ن : نمیدونم دلیلش چیه که در همین ماه اخیر 4-5 تا خواستگار 20 اومدن :| (فکر کنم از اثرات دو ماه پایانی و دوران جمع بندی بوده خخخ ) ینی همه چی تموم.خب نامردا بذارین بعد کنکور بیایید که لااقل یه ذره فکر کنم بعد تصمیم بگیرم
الان عذاب وجدان میگیرم فکر میکنم یه روز بالاخره می ترشم و با اهی حسرت بار این روز هارو بخاطر میارم و به خودم لعنت میفرستم!
پی نوشت: یکیشون خیلی پولدار بود :| رد کردنش سخت بود.هیع...
امروز ازمون سه روز یک بار داشتم
ترجیح دادم امروز ازمونو توی بدترین حالت ممکن برگزار کنم و ببینم شرایط چقد موثره در نتیجه
گرم ترین جا
پر سر و صدا ترین جا
و مکانی که توش استرس دارم
یعنی یکی از پاگردهای پله ها و رو به ارتفاع
فوبیای ارتفاعم رو هم تحریک کردم
سحری هم کم خوردم که گرسنه باشم
خلاصه حسابی خود ازاری کردم
صندلیو گذاشتم و شروع کردم...
و تفاوت فاحش نتیجه شو با ازمون های قبلی دیدم!!! :|
البته بازم خوب بود خداروشکر ولی نه مثل قبلیاااا
بگذریم از سر و صدای بچه های فامیل
از گرسنگی و سیاهی رفتن چشام :/
از میتینگ زن های همسایه دم در :(
از گرمای شدید و هوای دم کرده ی توی پله ها
از بوی ناهار خونه همسایهههه
از این که سر قسمت ادبیاتش یه بیت خاطره انگیز دیدم و تا اخر تایم عمومی فکرم داشت بی اجازه خاطرات رو مرور میکرد
از این که بخاطر گرسنه بودن و اکبند شدن مخم مجبور بودم بعضی سوالارو مجدد بخونم
.
.
.
اوج سختیش اینجا بود که بخاطر تشنگی گلوم میسوخت و زبونم شکل یه اسکاچ گنده بود توی دهنم
سر ازمون،وسط تست شیمی،یاد کربلا افتادم و گریه کردم برای مظلومیت اقا.برا تشنگیش :(( برا تشنگی بچه های کوچولو.البته بعد از گریه شبیه یه ماهی بودم که دهنش باز افتاده
من خط قرمزم و نقطه ضعفم توی همه زندگیم بچه هان... از اذیت شدن بچه ها دیوونه میشم :(
چرا اخه.چرا :( کاش زودتر حضرت مهدی بیاد و انتقام اقا رو بگیره.تا یه کم این اتیش توی دل شیعه ها خنک شه...
پ ن : خیلی وقت بود گریه نکرده بودم.و خیلی وقت تر بود که برا روضه گریه نکرده بودم
دعوت شدم به افطاری امام حسن مجتبی عزیزم :)
کاملا یهوعی و دور از انتظار
#خوشحالم