بچه که بودم
یه همسایه داشتیم شبای احیا خونه ی ایشون مراسم بود
شیطنت میکردیم.تو حیاطشون بازی میکردیم
اتیش میسوزوندیم
ولی هیچ وقت دعوامون نکرد.تازه به منِ بچه ی شیطون و تخس میداد چند بند از جوشن کبیر رو بخونم!!
و من کل ماه رمضون منتظر شبای احیا بودم که تا نصف شب بازی کنم
بزرگتر که شدم کم کم از توی حیاط اومدم توی خونه
کم کم بجای سنگ لی لی بازی،کتاب دعا دستم گرفتم
کم کم جای چادر سیاه جایگزین روسری کج و معوج بسته م شد
کم کم بجای گریه کردن برا زانوی زخمی و ارنج خراشیده،برای گناهان و ارزو هام گریه کردم
و کم کم... ایشون فوت شد و من چند ساله دیگه احیا اونجا نمیرم
و امسال که اصلا احیا نمیرم ...
دلم داره میترکه :(
من احیا میخوام
من گریه میخوام
من خدارو میخوام :(
- سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶